نامه زير توسط يكي از اعضاي وبلاگ دريافت شده است كه عينا منتشر ميشود :
بادرود و سلام فراوان.
در روز 13 آبان من در ساعت 6:30 بامداد در شهر اهواز بودم
محمل صبح که خريد کتاب و نرم افزارهاي مهندسي و خريدن اسباب بازي براي دخترم و رفتن پيش برادرم بود.
محمل عصر که رفتن پيش متخصص کليه و بردن پرونده پزشکي و آزمايش ها و سونوگرافي.
دو تا تکپوش با دو رنگ متفاوت هم برده بودم براي فيلمبرداري هاي احتمالي.خط تلفن همراه عمومي خودم و يک گوشي براي عکس و فيلم احتمالي که هردو رو هنگام دستگيري و کلنجار با فاشيست ها پرتاب کردم.
در ساعت 9:30 تظاهرات از چند مسير آغاز شد و من در مسير گلستان که مسير آغازين دانشگاه موسوم به چمران هست حضور داشتم و شعارميدادم.
وارد مسير نادري به سمت چهارراه آبادان و ماشالله غلغله بود و کارزار عجيبي. جاتون سبز شعار باشعار خامنه اي قاتل ولايتش باطله , ماهمه باهم هستيم ملت بي شكستيم راشروع كرديم ,
در ساعت 12:15 به خيابان حافظ آمدم که خيلي هم شلوغ بود. درگيري بين سرکوبگران و مردم شديد بود. وارد شعار دادن شدم و جو عجيبي بود , کمي فاصله گرفتم که متوجه حضور سه نفر در کنار خودم شدم.
با سرعت گوشي ها رو پرتاب کردم و ناگهان يک دقيقه بعد دو نفرشون دست هام رو از پشت بستند و يکي شون با باتوم محکم به پاهام ميزد.پرونده هام توي يک کيف کمري بود و مطمئن بودم که اگر دستگير بشم چيزي گيرشون نمياد.يکي از اونها سريعا کيف رو باز کرد و پلاستيک اسباب بازي ها رو هم که دستم بود گرفت.هنوز کتاب نخريده بودم.
سه نفري من رو بلند کردند و توي يک خودروي ون پرتاب کردند.6 نفر ديگه با دستبند و چشمبند اون تو بودند.از هيچکدام شون هيچ چيز نپرسيدم.بعد از حدود 3 دقيقه يک چشمبند هم به من زدند و دو نفر ديگه رو هم اون طور که فهميدم سوار کردند و خودرو حرکت کرد.دستها و چشم ما بسته بود.حدودا 40 دقيقه سوار ماشين بوديم که رسيديم به يک مکان.هر کدام از ما رو دو نفر پياده کردند و به يک اتاق بردند.چشمهام بسته بود و هيچ چيز نديدم ولي از صداهايي که اطراف مي آمد متوجه شدم که اتاق شلوغي هست.همگي هم دستگير شده بودند.هيچکس حرفي نميزد.يکنفر پرسيد" آقا چه خبره؟ " صداي مشت و لگد بود که اومد.البته من فکر کنم که اون شخص هم از خودشون بود براي زهر چشم.
حدود 2 تا 3 ساعتي گذشت و من رو به يک اتاق ديگه بردند و چشم بند و دستبند رو باز کردند و حدود 40 تا 50 نفر توي اون اتاق بود.يک گوشه پيدا کردم و نشستم. يک نفر پرسيد " تو رو هم توي تظاهرات گرفتند بي شرفا "؟ من گفتم :" ميخواستم برم کتابخانه کتاب بگيرم گرفتنم. من چه ميدونم جريان چيه "؟ - کتابخانه رشد توي خيابان حافظ هست. همون جايي که دستگير شدم.-. اون گفت:"بابا ما همه مثل هم هستيم نميخواد خودت رو بگيري.
شب اول هيچ خبري از بازجو و اتاق بازجويي نبود.در اون اتاق چند نفر ديگه هم اومد و ما تا صبح نشسته خوابيديم. صبح بيدار شدم براي نماز وقتي صداي اذان رو شنيدم.بعد از نماز رفتم که يعني بخوابم. دو نفر آمدند و چشم بند زدند و دو دستم رو گرفتند و بردند به يک اتاق.
چون قبلا با فضاي بازجويي در بروجرد آشنا بودم داشتم چيزهايي که بايد بگم رو مرور ميکردم. روي يک صندلي نشستم و روبروي خودم يک شيشه سکوريت ديدم که فقط خودم رو در اش ميديدم و صداي اون بر رو ميشنيدم. شخصي که خودش رو ........ معرفي کرد
پرسيد: توي تظاهرات چه ميکردي؟ گفتم : من ميخواستم برم کتابخانه رشد و توي راه شما من رو دستگير کرديد.
پرسيد تلفن تماست رو بگو. گفتم چون سيم کارتم قطع هست موبايل همراهم ندارم. گفت شماره ش رو بگو. من هم شماره اي رو که واقعا قطع بود دادم.
حدود 40 تا 50 دقيقه هيچ سوالي نشد و بعد آمد.- فکر ميکنم که رفتند و از طريق مخابرات چک کردند و ديدند واقعي هست-
دوباره گفت توي تظاهرات چه ميکردي؟ من هم همون رو تکرار کردم و گفت مطمئني؟ گفتم بله.
گفت آدرست رو بده.
من هم يک آدرس دقيق دادم.حدودا 20 دقيقه بعد دوباره آمد و گفت توي خيابان ادهم چه ميکردي؟
من که به خيابان ادهم نرفته بودم گفتم من که اصلا خيابان ادهم رو بلد هم نيستم که رفته باشم.
گفت واي به حالت اگر در تحقيقات مون بفهميم تو کلمه اي دروغ گفتي.
گفتم اصلا تحقيق راجع به چي؟ موضوع دستگيري من چيه؟ من اصلا چرا اينجام. من نوبت دکتري دارم
خلاصه زمان رو همين طوري تلف ميکردم با پاسخ هاي انحرافي و شبه واقعي تا واقعا از رد دور بشند. ما که واقعا 13 آبان اهواز رو به هم ريختيم. حدود نيم ساعت بعد من رو بردند بيرون و در يک سلول انفرادي گذاشتند و يکي از اونها که باهام بود گفت انگار همه چيز يادت نيومده هنوز فعلا برو تو تا کمي با خودت فکر کني.
من که هنوز نه از روز قبل ناهار و نه شام خورده بودم ناشتا رفتم توي سلول.
خدا رو شکر تجربه سلول هم به کارم اومد و به جاي محاکمه خود که هر شخص بي تجربه اي دچارش ميشه؛ سرود وشعرهايي كه بلد بودم رو زمزمه ميکردم.
حدود يک ساعت بعد يک نفر رو پرت کردند پيش من.
ظاهرا لباسش خونين بود ولي اثري از جراحت توي صورتش مشاهده نميشد.
آخه ميدونيد من به ظاهر به نظر اونها فرد پيچيده اي ميآمدم ولي عملا خودم رو عادي جلوه دادم.
به خدا قسم که نه ترس از محاکمه و بازپرسي، نه همسر و فرزند، نه شلاق و شکنجه و هيچ چيز ديگري باعث نشد که خودم رو عادي جلوه بدم.فقط به اين فکر ميکردم که تو بايد بيرون بياي چون 16 آذر در پيش هست. پيروزي نزديک هست و 13 آبان هم مردم رو اون جوري ديدم و با خودم گفتم که دوباره بايد انرژي ها رو جمع کنيم.
با خودم گفتم تو به اين راحتي و در يک تظاهرات نبايد به چنگشون بيافتي. بايد تا پيروزي باشي و برادر و خواهر رو از نزديک ببيني.
بگذريم....
من ظاهرا اولين بازپرسي رو در روز 14هم انجام دادم.چون بلافاصله بعد از نماز و حدود ساعات 5:30 بود.و بعد از من حدود يکي دو ساعت بعد اون شخص دوم رو انداختند داخل سلول.
وقتي پرتش کردند کمي نيم خيز شد و گفت: رفتند؟ گفتم: اره.
يک فحش رکيک هم به شون داد و بلند شد. گفت تو هم دستگير شدي توي تظاهرات و ...
تا حدود ساعت هاي 17 تا 18 بود که يک نفر آمد و بدون سوال من رو دستبند زد و همراه دو نفر ديگه بازهم به همون اتاق برد.اين بار بازپرس در کنار من ايستاده بود. يک چشمبند هم به چشمم زدند تا تشخيص ندم که چه کسي ايستاده.دوباره همون سوالات قبلي و من هم همون پاسخ قبل.چند تا سيلي محکم هم توي صورتم زد. در فحاشي و لومپني هم که گوي سبقت رو از رهبرشون دزديده بود.دوباره همون سوالات رو تکرار کرد و اضافه کرد که خيال نکن تو يک انقلابي هستي.تو از اراذلي.تو اوباشي که توي خيابونا دنبال ناموس مردميد و همش فساد و دزدي و ويراني و ...
الان ميبرمت يه جايي تا حالت جا بياد...
من رو بردند به يک اتاق و چشمبند هم روي چشمم بود.روي يک تخت دراز شدم و دو نفر دستهام رو و دو نفر هم پاهام رو گرفتند.من تجربه شکنجه و ضربه توي صورت و کمر رو داشتم اما تعداد 70 تا کابل کف پاهام قبلا خورده بود.من اينبار شمارش نکردم ولي متوجه شدم که بعد از هر 20 تا 30 ضربه بازهم ميگفت الان چي؟توي تظاهرات چيکار داشتي. و يک سطل آب يخ روي پاهام ميريختند تا غش نکنم.
الان اثرات اين ضربات روي زانوهاي من هست و مثل قبل نمي تونم خوب راه برم.
ولي به خدا قسم که کوچکترين خللي و شکافي در عقيده و راي من که همانا حقانيت مجاهدين و برادر مسعود هست؛ ايجاد نشد.
کمترين شکي به دلم نيومد و اتفاقا يقينم بيشتر شد.تماما چهره برادر مسعود و صداي صميمي شون در مقابلم بود.
بعد از اين کابل ها دوباره من رو به اتاق بردند. من مطمئن هستم که افراد ديگه هم که دستگير شدند همينطور به شون شکنجه ميدادند.چون مثل يک پريود تکرار ميشد. دوباره توي اتاق بازجوي اولي که از صداش تشخيص دادم آمد و گفت من ........هستم. درکنار من ايستاد.
10 - 12 تا سيلي محکم به صورتم زد و چند تا فحش داد به ما که به قول برادر مسعود جز اراذل و اوباش خياباني هستيم و همون فحاشي رو تکرار کرد.
من رو بردند دوباره توي سلول. مثل اينکه اينبار يا تحقيقات شون رو تکميل شده بود.چون خيلي نرم تر شده بودند و در حرف هاشون اون قاطعيت ديگه نبود. کفه پايين رفته بود.شکست رو در حرف هاشون احساس ميکردم.توي سلول کمي ساچمه پلو ( عدس پلو ) دادند و گفتند :" کوفت کن ". البته سربازها خيلي به نفع مون بودند و مجبور بودند که از مافوق اطاعت کنند.بعد از روز دوم از يک سرباز بيرون سلول ساعت رو پرسيدم.24 بود و گفت آب ميخواي؟ نميخواي دستشويي بري؟ افسر خودي هست.
من هم تشکر کردم و گفتم ميخوام دستشويي برم.
توي اين دو روز تنها وعده غذايي بود که خوردم.
دوباره وارد سلول شدم تا روز بعد.
در سلول شنا ميزدم و دراز نشست.اما رمقي نبود و نبايد انرژي رو هدر ميدادم.با خوندن سرودهاي اشرفي وقت رو ميگذروندم.ساعت رو از سرباز پرسيدم.سرباز ساعت رو 18 اعلام کرد.پرسيدم چندم هست؟ گفت 15هم.
آمدند دنبالم.بردنم به اتاق بازپرسي. بازجويي با نام ........ آمد و گفت ببين تو دوستات همه چيز رو گفتند.ما ميدونيم يه شبکه از " منافقين " هستي.
اضافه کرد: تو هم جز اين شبکه هستي. ميخوام اطلاعات بيشتر رو از خودت بشنوم.
من همون حرف قبلي رو ميزدم.
خود بازجو با زبان خودش اعتراف کرد " ما ميدونيم کسي جز منافقين جرات اين آشوب ها رو ندارند." و تضاد هاي ديگه که هرچه بد و بيراه بود ميگفت و کاملا نشون از مات و مبهوت شدنشون ميداد.
اين هم نامردي رو تکميل کرد و چند تا سيلي محکم به گوش من زد و تهديد کرد اگر حرف نزني دوباره ميبرمت روي تخت.( کابل )
مثل يک پريود مشخص؛ ساعت بازجويي و زدن شون تکرار ميشد.البته من نميدونم دليل اين همه ضربه کابل با وجود اينکه براشون مسجل بود که من هيچکاره ام! براي چي بود؟ خوب درهرصورت توپ رو از دست داده بودند و ديگه از لاک دفاعي صحبت ميکردند و ملت ايران هجوم رو پيشه کرده اند و اونها هم ميدونند که کارشون تمام هست.
بعد از خوردن کابل در کف پاهام مجددا به سلول انتقال پيدا کردم و يک وعده غذايي ديگه رو به من دادند.
در سلول 3نفر ديگر به جز من بودند که اثري از ضربه و کابل و شکنجه درشون نبود.( به عقيده من تمام دستگيرشدگان اون روز رو همين کار کردند و با گماشتن يک يا چند نفر در کنارشون سعي در منفک کردن عقيده و انگيزه شون داشتند.به نوعي ايجاد شک و شبهه و اعتراف گيري بدون بازپرسي. خوشبختانه من با مرور تجربيات بچه هاي مجاهدين و کتاب هايي مثل قهرمانان در زنجير و ... اين شيوه کثيف رو بلد بودم. تازه اگر بلد هم نبودم متوجه نوع مرزبندي و تفکيک عقيده با سايرين بودم.)
روز 16هم هيچکس به سراغ من نيومد و کاملا تنها در سلول سرکردم.خوشا وقف قباي مي فروشان.
شعري رو که براتون ارسال کردم رو دوباره مرور کردم و اشکال يابي کردم.
هرلحظه شبي با قدمي سنگين تر هرگام پر از حادثه اي خونين تر
و....
روز 17 هم آمدند و دوباره به اتاق بازجويي رفتم.دژخيم مجددا مامور بازپرسي از من شد.همون سوالات و همون پاسخ ها.فقط نگران اين بودم که مبادا کس ديگري از بچه ها دستگير شده باشند چون اونها توجيه شدند ولي عملا ممکن بود نتونند سر کنند.
تهديدم کرد که " مگر منتظر شکنجه هاي کهريزکي هستي که پاسخ نميدي؟ " ." ميدوني ما الان ميتونيم تو رو سربه نيست کنيم و هيچکس هم از تو خبردار نشه ؟". " همه رييس باندتون اعتراف کردند و تو رو هم لو دادند. تو که عددي نيستي.". " واي به حالت اگر نشونه اي از دروغ توي حرف هات باشه. " . " شما توي شبکه منافقين هستيد." و ...
بدجوري از اين به قول خودشون " منافقين " ميترسند.آخر مجاهدين هستند که واقعا چهره منافق شون رو افشا کردند. واقعا شر و فساد و نفاق رژيم آخوندي رو افشا کردند.
عصر روز 17هم دوباره به سراغم اومدند و گفتند بعد از اين بازجويي اگر چيزي دستگيرشون نشه ديگه خبري از من نخواهد بود.
فضاي ارعاب رو داشتند حاکم ميکردند.مکررا تکرار بر اين داشتند که باندتون لو رفته و درمورد تو همه چيز رو ميدونيم.
دوباره راهي سلول شدم وفرداي اونروز که 18 هم ميشد آمدند وبعد ازيكسري سوال و جواب
بالاخره عصر روز 18هم آزادم کردند و گفتند که تعهد بدم که ديگه در تظاهرات نباشم.
من هم گفتم که تاوان اين همه ضربه اي که به کف پاهام زدند رو کي بايد بپردازه؟ پاسخشون تهديد و ارعاب بود که اگر مايل هستم دنبال تاوان بگردم دوباره بيام و شکايت کنم و پزشکي قانوني و از اين جور خزعبلات....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.